من همیشه اولینها را به یاد میآورم. اولین بار که پرتقال خوردم؛ اولین بار که هواپیما سوار شدم؛ و… فکر میکنم همهی انسانها همینگونه باشند. ولی بازجو، شکنجه، سلول انفرادی و… اولین و آخرینش در ذهن و روان برای همیشه حک میشود.
اوایل سال ۷۴ بود و ما از طریق هفتهنامهی پیام دانشجو، گرم افشاگری و مبارزه با فساد و ستمگری بودیم. یک روز دو سند برای ما ارسال شد. یکی دربارهی محسن رضایی فرماندهی سپاه و دیگری دربارهی احمد خمینی. سند اول میگفت محسن رضاییِ ضدامریکایی با ارسال نفت کشور آذربایجان از طریق نفتکشهای سپاه به جنوب ایران و برای امریکا موافقت کرده است.
سند دوم میگفت کنسول ایران در هامبورگ از دولت رفسنجانی درخواست کرده است تا اجازه بدهند از حسابهای احمد خمینی برای پرداخت بدهیهای ایران برداشت شود. تقریبا محتوای سندها اینگونه بود. وقتی این دو سند را دیدم، این نگرانی به من دست داد که مبادا اینها را داده باشند و بخواهند به بهانهی درج مطلب علیه دو فرد بسیار مهم در دستگاه حکومت، یا حتا نگهداری اسناد فوق محرمانه، ما را بزنند. به همین دلیل با شورای نویسندگان نشریه مشورت کردم و قرار شد این دو سند فوق محرمانه را به خودشان برگردانیم که البته اشتباه بزرگ ناشی از فشارهای سنگین بر ما بود.
من با یکی از عموزادهها که میدانستم در اطلاعات است و با فلاحیان رفیق بود و از روحانیون مدرسهی حقانی بود، تماس گرفتم و گفتم به دوستانتان بگویید بیایند این دو سند را ببرند. راستش از بازجویی و اطلاعاتی و اینگونه چیزها هیچ اطلاعی نداشتم و با همهی زیرکی، در این زمینه بسیار بد و خام عمل کردم. آن شیخ هم یکی از همکارانش را به ما وصل کرد که گفته میشد از معاونان فلاحیان است.
من در دامی افتاده بودم که خودم، پا در آن گذاشتم. این عنصر اطلاعاتی با من تماس گرفت تا اسناد را به او بدهم. اما در این فاصله زمانی ۲-۳ روزه، اتفاقی افتاد. گروه انصار حزبالله به دفتر هفتهنامه حمله کرد و وحشیانه همه را کتک زد، فحاشی کرد و برخی اسناد را با خود برد. من آن روز نبودم و اسناد را نیز در یکی از کشوهای روابط عمومی گداشته بودم. پس از این حمله، ما در این توهم بودیم که حتما میخواستهاند با این حمله، اسناد را ببرند و ما را به نگهداری اسناد فوق محرمانه متهم کنند.
آنها البته به اسناد دسترسی پیدا نکردند و ما در این زمینه متوهم بودیم و حتا اگر دسترسی پیدا میکردند، سواد این را نداشتند که بفهمند این اسناد چیست.
روز بعد فردی که خود را سیادتی معرفی کرد از من دعوت کرد که به محل وزارت اطلاعات بروم و اسناد را به او بدهم. وقتی به او گفتم که به دفتر حمله شده و غیر مستقیم اشاره داشتم که کار رفقای خودتان است، خندهی زشتی کرد و گفت: شانس آوردی روز حمله نبودی وگرنه حالا روی تخت بیمارستان بودی!
آن روز با یک سری بحثهای سیاسی گذشت و او که مرتب تکرار میکرد که این مسائل به من مربوط نیست، من را به صورت غیرمستقیم بازجویی کرد. آن روز گذشت تا اینکه ما نامهای از مادر فردی به نام بیاشاد که مدیر کل مالیاتی وزارت اقتصاد بود و بازداشت و شکنجه شده بود، در پیام دانشجو درج کردیم. در این نامه به شکنجههای این فرد اشاره شده بود. در عین حال، علیه فرار مالیاتی باند رفسنجانی نیز افشاگری میکردیم. این امر بهانهای شد تا دوباره سیادتی با من تماس بگیرد و دعوت به دیدار کند. من رفتم ساختمان وزارت اطلاعات اما این سیادتی، آن فرد مودب اولیه نبود. چهرهی واقعیاش را رو کرد. او آن روز بر سر من نعره میکشید که چرا نامهی بیاشاد را منتشر کردهایم. من البته در برابر او خونسرد نشسته بودم و بر خلاف گمان او که فکر میکرد با این نعرهها جا میزنم، محکم ایستادم. به او گفتم: اگر خیال میکنی من در نشریه تکذیبیه میدهم که حرفهای این فرد دروغ بوده است، خیال باطل است و بود. زیرکانه از او خواستم تا اطلاعات نامهی رسمی بدهد و تکذیب کند. او که مرتب از اتاق بازجویی بیرون میرفت و بر میگشت، این پیشنهاد را رد کرد. وقتی فهمید با تهدید کار به جایی نمیبرد، از من درخواست کرد تا مطلبی از سوی نشریه بنویسم و البته من نیز یک مطلب آبکی نوشتم که در بازجویی بعدی، نارضایتیاش را اعلام کرد و من نیز خوشحال شدم!
این هم گذشت و این مقام اطلاعاتی که من او را دست کم گرفته بودم یا به اهمیت کاری که خودمان میکردیم -انتشار هفتهنامه-واقف نبودم، کینه من را در دل گرفت. همکار سعید امامی و فلاحیان با روزنامهنگاری مواجه شده بودند که گویا قرار نبود به فرموده عمل کند!
۱۴ امرداد ۷۴ بود. روز پیش از آن، هفتهنامه توسط همین وزارت اطلاعات رفسنجانی توقیف شده بود. در محوطهی دانشگاه تهران میتینگ برگزار کرده بودیم. پیش از میتینگ، همین سیادتی قرار بود من را توسط آدمهایش برباید. چند نفر دور من را گرفته بودند و اصرار داشتند به ماشینی بروم که معاون وزیر اطلاعات در آنجا منتطر من است. من در محوطهی دانشگاه با چند تن از دوستان، با استواری به طرف دانشجویان میرفتم و میدانستم، اگر به محل میتینگ برسم هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. همینگونه شد و حتا جمعیت که متوجه شده بودند افرادی با من کلنجار میروند، فریاد کشیدند که دست بردارید و آنها نیز رفتند.
اما سیادتی دست بردار نبود. آن رور وقتی از دانشگاه به محل دفتر نشریه برگشتیم، همکاران سیادتی با اسلحه به درون ساختمان ریختند. حدود ۱۵-۲۰ نفر از دوستان من آنجا بودند. اما اطلاعاتیها با این قول که تا چند ساعت دیگر، طبرزدی را بر میگردانیم، من را با خود بردند. من را در حالی که چشمبند زده بودند در خیابانها میگرداندند. راستش اولین باری بود که اینگونه بازداشت شده و چشمبند به چشمهایم زده بودند. سعی میکردم جا نخورم اما وحشتناک بود. هر حرفی میزدند یا هر اقدامی انجام میدادند، برایم یک تهدید بود. حس میکردم به دست شیطان افتاده و به جهنم و تاریکی برده میشوم.
من را بردند به جایی که بعدا متوجه شدم احتمالا شکنجهگاه توحید است. شاید هم نبود. اما لباس زندانی پوشاندند و من را در یک دخمه انداختند که یک گوشی تلفن بود که سیم اتصال نداشت و از آن به عنوان محلی برای تعویض لباس استفاده میکردند. آرام آرام توهماتم شروع شد. تازه متوجه شدم که با چه دستگاه مخوفی سر و کار دارم و چهرهی شیطانی سیادتی در ذهنم زنده شد. من در برابر جلادهای جمهوری اسلامی، سرکشی کرده بودم و خودم متوجه نبودم. آنجا متوجه شدم که داستان چیست. پس از مدتی صدایی آشنا شنیدم که: “آقای طبرزدی تو اینجا چه میکنی!” در حالی که چشمهایم بسته بود گفتم: “نمیدانم. رفقای شما آوردند.” او همان سیادتی خبیث بود. دست من را گرفت و به طبقهی بالا برد. شاید طبقهی سوم. آنجا نیز فقط یک دخمه بود. به من گفت پشت به آنها بنشینم و چشمبند را بالا بزنم.
او تصمیم گرفته بود در همان جا از من زهر چشم بگیرد. بازجوییها شروع شد. من البته حواسم جمع بود که یک کلمه بیربط ننویسم. او هم متوجه شد و عربده را شروع کرد: “قدرتطلب، تو قدرتطلبی، تو به رکن نظام توهین کردی.” منظور او از توهین به رکن نظام، نقد ما علیه رفسنجانی بود: “تو باید بگویی از چه کسی خط میگیری! تو میخواهی با تعریف از رهبر، و توهین به هاشمی، بین این دو اختلاف بیندازی قدرتطلب! تو راه گم کردی، منحرف شدی یا بگو از کی خط میگیری یا همین جا میخوابانمت و چوب توی… میکنم. آنقدر شلاقت میزنم تا بمیری…!”
خوشبختانه در تمام این مدت که او عربده میکشید و توهین میکرد و تهدید میکرد، من بسیار خونسرد نشسته بودم و تکان نخوردم. گویا این ترفند سیادتی هم نگرفت. فهمید که تهدید برای ترساندن این روزنامهنگار کلهشق کارساز نیست…
آری آن شب و آن روزها گدشت اما خاطرهی تلخ آن در ذهن و روان من حک شد و همان شب به او گفتم: “پس مردم راست میگویند.” با عصبانیت پرسید چه چیزی را؟” پاسخ دادم اینکه شما همه کار میکنید. و اضافه کردم، امشب البته چشمهای من باز شد و شد…
سالها گدشت و در سال ۸۵ من زندان اوین بودم. زمان احمدینژاد که دیدم آقای سیادتی، با نام دکتر سعیدی در پست معاونت مجلس سازمان انرژی اتمی در تلوزیون ظاهر شد که همان زمان مطلبی منتشر کردم. در عین حال متوجه شدم که شکنجهگرهای رژیم در پستهای گوناگون در حال کنترل امور هستند.
اخیرا نیز شنیدم که آقای روحانی او را به ریاست تامین اجتماعی گماشته است.* عجبا! البته قباد یا علی ربیعی، وزیر کار نیز از همکاران سیادتی بود و روحانی خودش به مدت ۲۰ سال در بالاترین پست امنیتی حضور داشت. پور محمدی، جلاد معروف را هم به عنوان وزیر دادگستریاش نصب کرده است. به راستی که ما در کجا زندگی میکنیم!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیر اندازی در حاشیه برنامه زنده با حضور حشمتالله طبرزدی - ویدیو
شب گذشته حشمت الله طبرزدی فعال سیاسی داخل ایران در حال گفتگو با عسل پهلوان در تلویزیون کانال یک بود که ناگهان به دلیل صدای تیراندازی ، حشمت الله طبرزدی مجبور به متوقف کردن گفت وگوی خود با عسل پهلوان شد.
آبتین طبرزدی درباره صدای تیراندازی در زمان گفت وگوی پدر خود با تلویزیون کانال یک مطلب زیر را در صفحه فیسبوک خود منتشر کرده است:
معنی اقتدار ملی را فهمیدیم البته از نوع مسلحانه , امروز بیش از ده بار از صبح برایم اس ام اس های تبلیغاتی از رزمایش های خیابانی می امد, وقتی به خانه بر گشتم با خبر شدم که بسوی منزل تیراندازی شده , درست در هنگام مصاحبه ی پدر , برای امثال ما که همیشه به نوعی درگیر این مسایل بودیم شاید چیز عادی به نظر برسه اما چرا مراعات حال همسایه ها را نمی کنند , یکدفعه کار را تمام کنید ما که باکی نداریم.
این اولین بار نمی باشد که فعالین سیاسی داخل کشور بخاطر ابراز مخالفت با حکومت دیکتاتوری حاکم بر ایران مورد آزار و اذیت قرار می گیرند.
محمد نوری زاد فعال سیاسی داخل کشور نیز بارها به صراحت اعلام کرده است بخاطر گفت وگو با رسانه های پارسی زبان ماهواره ای و بخاطر مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی بارها مورد اذیت و آزار قرار گرفته است.
https://www.youtube.com/watch?v=BCxqrlIxVwE
تهدید
حشمت الله طبرزدی: قرار بود ساعت 11.30 با عسل پهلوان مصاحبه داشته باشم.
آن روز علی، از سوی برخی تهدید شده بود که در مورد فاجعه ی اسفناک اتش سوزی در پناهگاه گربه ها و مرگ خانم رئوفی حرف نزند.
پیام های زیادی نیز از مانور دهندگان امنیت، برای همه ی ما رسیده بود. بنابر این ذهنم درگیر بود.
مصاحبه شروع شد و درست در وسط برنامه صدای دو شلیک که نور اتش باروت لوله تفنگ یا هر چه بود، روی نرده خورده و به درون اتاق منعکس می شد، به من شوک وارد کرد. صدا قطع نمی شد و من از پشت دوربین برخاستم تا به طرف هال بروم.
هر یک از اعضای خانواده از اتاقی بیرون امد و در هال جمع شدیم. رنگ ها پریده و بسیار وحشت زده بودند. به دلیل این که پس از دو صدای اول، صحبت من قطع شده بود ،گمان کرده بودند از تراس به من شلیک شده و من مرده ام. شاید جرات نمی کردند درب اتاق من را باز کنند.
من تصور کردم از طرف حیات به درون ساختمان حمله ور شده اند و با این ذهنیت آماده می شدم تا به خانواده تسلی بدهم. البته خوشحال بودم که پیرامون خانه ی ما از طرف حیات و خیابان نرده کشی است و نمی توانند به راحتی وارد خانه شوند.
بوی باروت تا یک ساعت بعد در تراس، کاملا قابل استشمام بود. حسین بیرون از خانه بود و به محص اگاهی، به پلیس 110 خبر داده بود که با حدود 45 دقیقه تاخیر، امدند و نتیجه گیری مشخصی نداشتند.
برای این که همه جا تاریک بود و امکان هیچ گونه ردگیری نبود.
دیشب را اعضای خانواده نتوانستند بخوابند و مرتب صحنه را بیان کرده و گمانه زنی می کردند.
من نیز هیچ داوری قاطعی ندارم، اما فقط می توانم بگویم؛ وحشت یا ترور ناشی از این اتفاق، هر چه بود به اندازه ی یک حمله ی واقعی مسلحانه علیه یک خانواده ی بی دفاع و غافلگیر شده بود و برداشت همگی ما این بود که یک تهدید بود.
اگر قرار بود عملی باشد، فقط جای خوردن تیر ها خالی بود که البته بسیار فوری و در نتیجه، بدون ادامه ی وحشت، اولیه بود.
حال اگر احتمالا، ان دست پنهانی مافیای حاکم، فکر کرده است با این اقدام وحشیانه، می خواهد ما را بترساند، باید بداند که انچه باید نمی شد، شد و نیست بالا تر از سیاهی رنگ.
البته آن دست پنهانی نگهدارنده ی مافیای حاکم، خودش می داند که اگر برای طبرزدی یا هر یک از اعضای خانواده اش، اتفاقی بیفتد، همین اتفاق برای همه ی انها و در همه ی ایران خواهد افتاد.
برای این که در خانه ی شیشه ای نشسته است و نباید به دیگران سنگ پرانی کند.
البته امیدوارم، حادثه ی دیشب فقط یک اتفاق بوده باشد و مثلا همان گونه که مامور 110 حدس می زد، فقط یک ترقه بازی، البته در پشت پنجره های خانه ی ما و در تراس رو به حیات باشد!