به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۴

شبی ازهزار و یک شب

پای صحبت رخشنده ی حسین پور نشستن
عالمی دارد
به خودم گفتم چه خوب که خواهرم هم هست، آدم فقط برای تحمل روزهای بد به همراه نیاز ندارد، گاهی دلش می‌خواهد ساعات خوب زندگیش را هم با کسی تقسیم کند و این حتمأ یکی از آن ساعات خوب بود.
نشسته بودیم توی اتوبوس برقی. روبروی هم و با دو چشم متفاوت به اطراف نگاه می‌کردیم.
خواهرم مغازه ها را می‌دید، خیابان‌های تمیز ومیدان‌های باز و روشن. با این که چند بار آمده بود، باز هم برایش شهر جاذبه‌های خاص خودش را داشت.

من اما این شهر را در همه‌ی فصول و هر حالتی دیده بودم و بیشتر از همه گرفتگی و سرمایش را به خاطر می‌آورم. دلتنگی روزهای طولانی پاییز و سرمای بی پیر زمستان. هر چند امروز دلم می‌خواست فقط روزهای آفتابی و شاد را به خاطر بیاورم. ساحل ماین که با گشاده دستی در روزهای غم و نگرانی پذیرایم بود و شب‌های شاد تابستان که از هر طرف صدای موسیقی و خنده بلند است.
اینها را می‌خواستم به خاطر بیاورم. داشتیم می‌رفتیم تا شاهد فارغ التحصیل شدن پسرم (کرامت ) باشم و با بودن خواهرم حس می‌کردم بخشی از خانواده را با خود دارم. مادر که سالهای سال در هر تلفنی برای او آرزوی موفقیت می‌کرد و پدر که همیشه به او می‌گفت « پیر شی پسر» اولی را همین تازگی‌ها از دست دادم و صدای مهربان پدر سال‌هاست که خاموش شده.


خواهرم امروز به نمایندگی از دو برادرم هم اینجاست. آنها را هم سالهاست که از دست داده ام. یکی را درگیری های کردستان  از من گرفت و دومی را کشتار شصت و هفت و البته نماینده خواهرهای دیگرم که می‌دانم امروز با قلب و جانشان در کنارم هستند.
به چشم های خواهرم که روبرو نشسته و چیزی می گوید، نگاه می کنم و همه شان را می بینم. فقط جای یک نفر خالی ست. همان که سالها پیش، روزی که کرامت خردسال را در آغوش داشتم و نگران در خانه بالا و پایین می‌رفتم و نمی‌دانستم کی باز می‌گردد، آمد و بچه ی گریان را از من گرفت و گفت هیچ وقت نگذار غصه ی من زندگی‌اش را خراب کند. او باید کودکی شاد و بی دغدغه‌ای داشته باشد. باید با همسالانش بازی کند، باید خندیدن را یاد بگیرد، باید به کودکستان برود… و حالا پسرم تحصیلاتش را تمام کرده و او در کنارم نیست و هیچ کس جای خالی‌اش را پر نمی‌کند. جای خالی مردی را که می‌گفتند هر بار نام کرامت را می‌شنید، چشمانش برق می‌زد وصدایش غرق شادی و هیجان می‌شد.
به ایستگاه دانشگاه رسیده‌ایم. پیاده می‌شویم و در هوای آفتابی و خنک به جستجوی سالن اجتماعات می‌رویم. امروز چقدر چهره‌ها شاد و راضی ست. دانشجویان مقطع لیسانس و فوق لیسانس با خانواده‌هایشان همه جا به چشم می‌خورند. می‌گویند، می‌خندند و به سلامتی هم می‌نوشند. به چهره‌های شاد نگاه می‌کنم ولبخند می‌زنم. امروز روز پسرم است. او که این همه سال در بدترین شرایط همراهم بود، بارها در ذهن با همسرم به بحث و جدل پرداختم، بارها به او گفتم که چطور انتظار داری با این همه غم، زندگی شادی برای پسرمان درست کنم.؟
مگر نمی‌دانی چه حالی دارم.؟ مگر نمی‌دانی قاچاقچی تمام پول مان را در راه گرفت، نمی‌دانی در یکی از حملات پلیس به کاروان ما که هنوز هم نفهمیدم ساختگی بود یا واقعی حتی سنگی را که در زندان برایم ساخته بودی و من آنرا همیشه در گردن داشتم از دست دادم، مگر نمی دانی چقدر در برلین و آن روزهای اول هجوم غم و دلتنگی چطور در کار نابودیم بودند وبعد روزهای بدتر هم رسید. کشتار 67 آخرین برادرم را که همیشه پناهگاه بود، از من گرفت.



 توی سالن نشسته ایم و به قهوه‌ای که کرامت برایم گرفته نگاه می‌کنم. خواهرم می‌خواهد از همه چیز سردربیاورد و مرتب سوال می‌کند. کرامت هم با محبت و اشتیاق پاسخ می‌دهد. حرفهایشان آرامش بخش و تسلادهنده است. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را برهم بگذارم و تا اخر دنیا به این پچ پچ آرام گوش دهم و فکر کنم یکی از همین مادرها هستم.
یکی از مادرانی که پشت سر و روبرویم نشسته اند. زنان  با غم‌ها و شادی‌های معمولی، یکی ازآنها که در آلبوم‌هایشان به اندازه‌ی کافی عکس برای لبخند زدن و رضایت وجود دارد و به عکس‌هایی فکر می‌کنم که همیشه از نگاه کردن به آنها می‌ترسم. به عکس‌های اولین مسافرتم با علی به شمال. به لبخند بچگانه و مشتاق حمید، به چهره ی آفتاب سوخته و چشم‌های روشن رحیم.
به آن خانه ی خوابزده‌ی ساحلی. حالا دیگر کرامت رفته پیش دوستانش نشسته و خواهرم هم سخت درگیر آنچه بر صحنه می‌گذرد، است. گاهی هم سوالاتی از من می‌پرسد که به راستی جوابش را نمی‌دانم. او که می‌آید تازه می‌فهمم گاهی چقدر از دنیایی که در آن زندگی می‌کنم، فاصله دارم. با این دنیا، آن اوایل  وقتی نداشتم که انس بگیرم و بعد وقتی به خود آمدم دیگر انگیزه ای وجود نداشت. دنیای من در جای دیگری جریان داشت. هر چند وقتی می‌آمدم همسرم را کشته بودند، هر چند به جای همه ی ملاقاتی‌هایی که نتوانستم بروم، یک بار همه ی توصیه های امنیتی را ندیده گرفته و بر سر مزارش به خاوران رفته بودم، اما باز دلم آنجا مانده بود. یک برادرم را پشت میله ها و آن دیگری را در کردستان جا گذاشته بودم. خانواده ام به هم ریخته بود. دوتا از شوهر خواهرهایم دستگیر شده و دیگر افراد خانواده  در مضیقه ی مالی سختی قرار داشتند. هیچ کدام نمی‌دانستند فردا هم کارشان را خواهند داشت یا مشمول پاکسازی می‌شوند. بار سنگین ملاقات از پسر و داماد بر شانه‌های کهنسال پدر و مادر سنگینی می‌کرد و من نمی‌دانستم چطور کمک‌شان کنم.
وقتی برای انس و الفت با جامعه ی میزبان نمی‌ماند. پسرم اگر نبود، شاید همین اندک ارتباط را نمی‌داشتم. مهد کودک و مدرسه‌ی کرامت دریچه‌ای بود به دنیای برلین و فرانکفورت. دنیایی که شاید برای خیلی از تازه رسیدگان به اینجا  جذابیت‌های خود را هم داشت، برای من ولی فقط بار سنگینی بر دوش بود. در مورد قربانیان خیلی حرف زده شده، در مورد سلول ها و دیوارهای بی پنجره، شکنجه و فشارروزانه و…
ولی همیشه وقتی تبعید شروع می‌شود، قصه به پایان می‌رسد، انگار دیگر همه چیز روبراه ست. خانواده هم نفس راحتی می‌کشد و می‌رود دنبال نگرانی‌های دیگر، اما اینجا قصه‌ی دیگری آغاز شده. قصه‌ی گریه‌های بی‌صدا، بغض‌های فروخورده، غم‌هایی که در تنهایی با خیال راحت در هر گوشه ی خانه‌ات جا کرده‌اند. دلتنگی به جاماندگان با تبعید برطرف نمی‌شود. رنگهای شاد به جای این که دلشان را بازکند، تنگ ترش می‌کند. آن اوایل در چهره‌ی هر پسر جوان و خندانی،  حمیدم  را می دیدم و دوستش مسعود را.
دو ماه از اعدام علی گذشته بود که شبی خبر رفتن او را هم شنیدم. تلفنی خبرم کردند که در یک درگیری کشته شده و حالا باید این خبر را به پدرو مادرم که آمده بودند تهران خانه ای اجاره کرده بودند تا محملی برای من باشند، می دادم. صاحبخانه بالا زندگی می کرد و قرار نبود بداند، مستاجرینش با چه بلایایی دست و پنجه نرم می کنند. این دومین بار بود که باید در سکوت عزاداری می کردیم، بار اولش داستانی دارد که فکر کردن به آن قلبم را به درد می آورد.
رشته ی افکارم را پی می گیرم.  نگرانی برای درس خواندن و سالم ماندن او در این محیط، گاهی تنها انگیزه ای بود که مرا به دنیای اطراف پیوند می زد، دنیایی که بی خبر از رنج بی پایانم به راه خود می رفت. جشن های سال نو در آغاز زمستان جایشان را به کارنوال در فوریه می‌داد،از آن فارغ نشده به عید پاک می‌رسیدند و با شروع تابستان برنامه‌ی مسافرت و جشن‌های تابستانی داشتند.
دلم می‌خواست کرامتم هم سهمی داشته باشد و می‌دانستم مراسم نوروزمان که با اشک شروع می‌شد و با اشک به پایان می‌رسید، توان مقابله با زندگی رنگارنگ پیرامون را ندارد.



پسرم که از پله ها بالا می رود، همه را برای لحظه ای به فراموشی می‌سپرم. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم. لحظه ای که بار سنگین زندگی را بر زمین بگذارم، لحظه ای که به همسرم بگویم : دیگر نگران نباش. او شاد و سرشار از زندگی ست. نگاهش کن همانست که آرزویش را داشتی. همان است که روزها با دیدن تو پر می‌کشید و تا تو خانه بودی، سراغ دیگری نمی‌رفت.من تمام سعی‌ام را کردم، نه همیشه با لذت، بعضی روزها حتی توان بلند شدن از رختخواب را هم نداشتم. دنیا به نظرم تیره و تار و همه ی اطرافیان بد و غیرقابل تحمل می‌آمدند. حس می‌کردم دلم می‌خواهد چشم‌ها را ببندم و دیگر بازشان نکنم، دلم می‌خواست دنباله‌ی خواب دوشین را بگیرم که دست دردست هم کنار دریا به موجها خیره شده بودیم و یا دلم می‌خواست از دست کابوس شبانه به دنیایی دیگر فرار کنم، ولی صدای زنگ ساعت، سرو صدای کرامت که از خواب بیدار شده بود، مرا از جا می پراند. باید صبحانه ای تدارک می دیدم، باید لبخند را یک طوری به لبهای در هم فشرده ام برمی‌گرداندم، پسرم باید با خیال آسوده به مهد کودک، مدرسه و بعد هم دانشگاه می‌رفت.
نگرانی‌هایی که از پشت تلفن و از لابلای صفحات نامه ها به من می‌رسید و او هم فوری سهمی از آن را دریافت می‌کرد، کافی بود. صبح را برای او آغاز می‌کردم، اما پس از رفتنش روز مرا به دنیای خود می‌کشاند، دنیای اطراف با درگیری‌های روزمره، مشکلات مالی و اجتماعی، اصوات نا آشنا و تلاش برای پیدا کردن راه حل هایی که هیچ وقت معلوم نشد درست است یانه و دنیای آنسو. دنیای پشت سیم های تلفن، دنیایی که خش خش کنان از میان امواج رادیویی به اتاق کوچکم راه پیدا می کرد. دنیای اخبار بد، هق هق های فروخورده آنسوی خط، دنیایی که به اصرارمی‌خواستم از همه‌ی جزئیاتش سر در بیاورم و بعد راهی برای یاری پیدا کنم.
به همه ی آنها که خانه و کاشانه ی خود را از دست داده و حالا آواره شده بودند. فرزند، برادرو همسر خود را از دست داده و حتی نتوانسته بودند در آخرین ملاقات با آنها وداع کنند. به آنها که در سرنوشت شان ادامه زندگی خودم درآن دیار می دیدم.

پسرم حالا برگشته کنار ما، خواهرم پیش از من از جا برمی‌خیزد و تنگ در آغوشش می گیرد و من عاجز از نشان دادن احساسات فقط به او نگاه می کنم. در دست کرامت دو تا لیوان پلاستیکی ست که به دست ما می دهد و می‌رود  یکی هم برای خودش بیاورد. درجواب خواهرم که می گوید «چت شده؟» پاسخ می دهم که بسیار خوشحالم. بعد به سلامتی هم می‌نوشیم و من حس می‌کنم چطور گرما در جانم می‌دود ودلم می‌خواهد به خاطرات خوب فکرکنم. به اولین کسی که از وجود کرامت خبر دار شد.

دوست خوبم شهره شانه چی را می‌گویم که رازهایش را به من می‌گفت و من حرف‌هایم را به او می‌زدم. می‌دانستم عاشق است، شب ها که کنار هم دراز می‌کشیدیم به من گفته و از ته دل خندیده بود. وقتی شنید فوری کاموا خرید و برای کرامت ژاکت و کلاه بافت و کلی قربان صدقه اش رفت. نمی‌دانم تصور شادی و محبت شهره است یا الکل که دلم می‌خواهد از ته دل بخندم. می‌خواهم تصور کنم که شهره تمام این سال‌ها در کنارم بوده و خاله ای خوب برای کرامت و دوستی تکرار نشدنی برای من، دلم می خواهد یک بار هم که شده« دستی سرد میان من و لحظه های شاداب» فاصله نیاندازد.
نمی‌خواهم به رفتن شهره در آن روز لعنتی فکر کنم که قرار بود با هم در حوزه های انتخابات ریاست جمهوری اعلامیه ی راه کارگر را پخش کنیم. کاری که همیشه می‌کردیم. اما آن روز از سرصبح حال خوشی نداشتم. تهوع و سردرد شدید. با این همه آماده ی رفتن بودم. شهره که حالم را دید، دوباره مرا روانه ی رختخواب کرد و گفت که فوری می رود، اینها را پخش می‌کند و بر می‌گردد و تا آنوقت حتمأ حال من هم خیلی بهتر شده و رفت. دستگیر شد و گفتند مسلح بوده. دروغی که باورکردنی نبود و قرار هم نبود کسی باور کند.
شهره دیگر هیچ وقت برنگشت و یادش تا امروز هم لحظه ای از من جدا نیست. جرعه‌ای دیگر می‌نوشم و به گفتگوهای کرامت و خاله اش گوش می دهم که مثل همیشه به مقایسه ی ایران و آلمان رسیده و آرزوی خواهرم که می خواهد یک بار همه ی ایران را به پسرم نشان بدهد. از خانه ی پدری تا تهران. از دیدنی های اصفهان تا کیش و اهواز. آرزوی دیداری خانوادگی که یک بار در ترکیه انجام شد. پدر و مادرم هر دو آمدند، با اینکه هر دو مریض و شکسته بودند و زیر بار این همه  داغ پشتشان خم شده بود. اما بااشتیاق دیدن من و پسرم آمدند. خواهرانم و تعدادی از خواهر زاده ها هم بودند. بعد ازظهرهای استانبول را با چای و شیرینی‌های ایرانی و ترکی و دوره کردن خاطرات می‌گذراندیم. همیشه از خاطرات شاد شروع می‌شد و خودمان هم نمی‌فهمیدیم چطور به آنجایی می‌رسیم که همه از نزدیک شدن به آن احتراز می‌کردیم ودر یکی از این بعد ازظهرها خاطرات ما را به آخرین دیدار خواهرم با رحیم رساند. به دیداری که برای خواهرم تبدیل به حسرتی بی پایان گشت. حسرتی که تا ابد در ذهن همه ی خانواده باقی خواهد ماند، انگار خودشان هم در لحظه لحظه ی این دیدار حضور داشتند. خواهرم گفت: اوایل تابستان 67 بود. پس از ایستادن در صف انتظار برخلاف همیشه مرا به اتاقی بردند و گفتند که می توانم ملاقات حضوری داشته باشم. مبهوت و شاد ایستادم تا رحیم رسید.در آغوشش گرفتم. دلم نمی‌خواست رهایش کنم، هنوز به سلام و احوالپرسی نرسیده بودیم که یکباره فکر کردم این ملاقات حضوری حق زن و بچه‌ی رحیم است که امروز درگیر بودند و نتوانستند بیایند. به همین دلیل به سوی پاسدار که داشت از اتاق بیرون می رفت برگشتم و بدون آنکه با رحیم مشورت کنم از او خواستم که ملاقات حضوری را برای نوبت بعدی ملاقات بگذارد، برای همسر وفرزندان او. یک لحظه تردید را درچشم پاسدار دیدم و ندیده گرفتم. نخواستم موج شادی و امید را که در دلم بالا گرفته بود، پس بزنم. به سرعت با رحیم خداحافظی کردم وبا تاکید از پاسدار خواستم تا اسم و مشخصات رحیم را برای ملاقات حضوری یادداشت کند که نکند بار دیگر او نباشد و ملاقاتی به این ارزشمندی از دست برود و خودم رفتم تا این بار قاصد پیام‌های خوش باشم.
خبر به مادر هم رسید. به راه افتاد، می‌گفت اگر شد من هم می‌‌روم، اگر اجازه دادند. چقدر درباره‌ی این ملاقات حضوری حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم. بچه ها انگار عید باشد، لباس نو به تن کردند. قرار شد اول زن و بچه بروند واگر اجازه صادر شد، مادر هم همراهشان باشد. روز ملاقات اما با دلهره و شادی دیدار آغاز شد و با اضطراب، غصه و حسرت به پایان رسید. درهای اوین آن روز و روزهای دیگربه روی ملاقاتی ها بسته ماند. چند ماه بسته ماند و وقتی باز شد، از رحیم چمدانی به جا مانده بود که فقط به پدر تحویلش دادند، به پدر که دیگر دوتا شده بود و پاسدار که حال او را دید آمد جلو و خواست زیربازویش را بگیرد وگفت:
پدر خواستی بنشین! که فریاد خواهرم بلند شد«دستت را به او نزن. پسرش نیستی! قاتل پسرش هستی، دستت را بکش!» سالها گذشته و حس می کنم. فریاد خواهرم هنوز تا استخوان هایم نفوذ و قلبم را به درد می آورد. فریادی که نشنیدم ولی انگار از حلقوم خودم در آمده است.

همه رفته اند به سالن غذاخوری. ما آخرین نفرها هستیم. همانجا نشسته بودیم و از لیوان پلاستیکی جرعه جرعه می نوشیدیم و لحظات را مزمزه می کردیم. آسودگی و گرمای خوبی احساس می کنم. به پرنده ام که بال گشوده و قصد پرواز دارد، می نگرم ودلم می خواهد تا آخر دنیا در این حال خوب همین لحظه بمانم. نم نم بنوشم و به آینده ی او با رنگهایی روشنتر فکر کنم. هر چند زخم های زندگی را بر تن و جانش می‌بینم، اما  می‌دانم که اهل پرواز ست. چند سال پیش نشان داد که زیر ظاهر خاموش و تا حدی اروپایی چه ظرفیت هایی در دفاع از جنبش مدنی کشورش، کشور پدر، مادر و خانواده اش نهفته. سال 88 برای او سال بازگشت به آنچه بود که گمان می کردم اگر از نمودهایش متنفر نباشد، در برابرشان بی تفاوت است. اما حرکت که آغاز شد او هم با اشتیاق به آن پیوست.
روزهایی را که به بحث، همصدایی و همگامی با او گذشت، بسیار دوست می دارم. شب هایی که با دوستانش تا صبح به گفتگو می نشست. دخترها و پسرهای جوان و پرشور که با تمام تفاوت ها بسیار شبیه خودمان بودند. پر از انرژی و رویا و من هر شب آرزو می کردم، ایکاش به نتیجه برسد. ایکاش جوانی شان به کوتاهی ما نباشد. جنبش اما یک بار دیگر در اشک و خون غرق شد. حالا دیگر کرامت با جوانانی که تازه از ایران گریخته بودند به خانه باز می‌گشت. پای حرف های آنها می‌نشست. حالا زندگی خود و کشورش را در پیوند با هم بهتر درک می کرد. پدرش و نسل ما دیگر برایش غیرقابل درک و دسترسی نبود.جنبش ضد استبدادی سال 88 ما را به هم نزدیک تر کرده بود و او را به پدرش. حالا دیگر پدر به جای تصویری بر دیوار آدمی بود با رویاها، آرزوها و اهداف خاص خودش و من حس می کردم کرامت این مرد را چقدر دوست دارد. مردی که در روزی دور در  تابستان 62 برای همیشه تنهایمان گذاشت. دلم نمی خواهد به آن روز به آن لحظات سیاه فکر کنم. دلم می خواهد با خواهر و پسرم امشب را به شادی بگذرانم. دلم می خواهد قهقه ی شاد علی در گوشم باشد وقتی با کرامت بازی می کرد. راستی آن روزکجا بود پسرم. دلم می خواهد با من نبوده باشد. دلم می خواهد آن روز که دنبال جور کردن پول برای آزادی علی بودم، او را خانه گذاشته باشم. آشنایی قول داده بود که با مبلغی هنگفت آزادی را و یا لااقل نجات جانش از خطر اعدام را بخرد و من به هر دری می زدم تا در آن شرایط دشوار پول لازم را به دست آورم. هر چند می دانستم فقط کورسویی ست در ظلمات، اما همین هم مرا به زندگی امیدوار می کرد. محرکی می شد تا صبح از خواب برخیزم و بزنم بیرون. معمولا پسرم را هم با خود می بردم.
ایکاش آن روز همراهم نبود. مثل همیشه به خواهر علی زنگ زدم تا خبر بدهم و خبر بگیرم که دیدم زیر پایم خالی شده، صدای خواهرش را انگار از دوردستها می شنیدم که گفت دیگر فایده ای ندارد، علی را دیشب کشتند. بعد از آن دیگر همه چیز درابری سیاه فرو رفت. دست های کرامت را ایکاش در دست نداشتم. ایکاش صدای هق هق فروخورده ام را در تاکسی نمی شنید. در خانه هم نمی شد فریاد کشید، نمی شد گریه کرد، صاحبخانه  را نمی‌شناسیم. شاید دستش با آنها در یک کاسه باشد. پا که به خانه می گذارم، مادر بدون آنکه چیزی بگویم فهمید چه شده. دستم را می کشد و می آورد توی اتاق. یادم است که سرم را می کوبیدم به دیوار. به جای اشکهای نریخته و فریادهای نکشیده سرم را به دیوار می کوبیدم، ایکاش کرامت شاهد این لحظات نبوده باشد، اما چرا چهره ی معصوم و بهت زده اش این قدر می آید جلوی چشمم؟ چرا در کابوس های شبانه دستهای اوست که بر چهره و چشمان سرخ و بی اشکم کشیده می شود؟

سرم را که بالا می گیرم چهره ی خندانش را می بینم، دارد با خواهرم می رود سر میز. دستش را می بینم که به سمتم دراز شده. بازویش را می گیرم و سه نفری می رویم تا امشب، شب او را با او به پایان برسانیم. شبی از هزارو یکشب زندگی که باید از آن گذشت.