خیلی از معلم های ما انسانهای شریفی بودند. با هزار جورفقر و بد بختی می ساختند و به ما درس می دادند، و می خواستند ما را آدم های وطن پرست و خدمت کاری برای آینده مملکت تربیت کنند. سر پیری، چند روزی است که یاد آقای … معلم ادبیات مان افتادم. همانطور که پیش تر گفتم، من برای بچه ها نامه عاشقانه می نوشتم، و از یک ریال، دو ریال، تا پنج و شش ریال، گاهی هم بیشتر می گرفتم.
دوسه تا بچه پسر حاجی در مدرسه ما بودند. هر وقت نمره بیشتر از 10 می گرفتند، پدرو مادرشان، علاوه بر پول تو جیبی برای هر نمره یک ریال به آنها اضافه می داد. برای مثال اگر نمره دوازده می گرفتند، دوازده ریال می گرفتند. و اگر نمره شان چهارده می شد، چهارده ریال.
دوسه تا بچه پسر حاجی در مدرسه ما بودند. هر وقت نمره بیشتر از 10 می گرفتند، پدرو مادرشان، علاوه بر پول تو جیبی برای هر نمره یک ریال به آنها اضافه می داد. برای مثال اگر نمره دوازده می گرفتند، دوازده ریال می گرفتند. و اگر نمره شان چهارده می شد، چهارده ریال.
من برای اینها انشا می نوشتم، و اغلب نمره پانزده، شانزده، هفده و هیجده می گرفتند. و قرار ما این بود که هرچه از پدر مادر گرفتند با من نصف کنند. (نمره شانزده = شانزده ریال. سهم من هشت ریال)
من با این پول ها که از اینها می گرفتم، با یک مشت بچه مثل خودم، چهار ریال می دادیم، نیم ساعت دوچرخه کرایه می کردیم یکی یک دور می زدیم، یا هله هوله می خریدیم و می خوردیم. خلاصه من هرچی از این راه در می آوردم با رفقا خرج می کردم.
جالب این بود که همان انشایی که برای این چند تا پسر حاجی می نوشتم، تقریبا همان را هم برای خودم می نوشتم، ولی از ده، دوازده بیشتر نمی گرفتم. اما چاره ای نبود، با دلخوری میسوختم و میساختم.
سر امتحان انشای آخر سال، وقتی ورقه امتحانم را به دست آقای … معلم مان دادم، با لبخندی نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: خووووب، پس شتیلی ما چی میشه؟ اون پول هایی که از فلانی و فلانی گرفتی، همه اش رو تنها خوردی؟
از خجالت داشتم آب می شدم، نمی دانستم چه جوابی بدهم. آقای … گفت: حالا که تو شتیلی نمیدی، من میدم. هیجده خوبه!یکی هم یواشی زد پس کله من و گفت برو.
اشک توی چشمهایم جمع شد. (حالا هم که دارم می نویسم همان حالت را دارم) این مرد بزرگ می دانست که من برای چه کسانی انشا می نویسم و چقدر می گیرم. و با این پول چکار می کنم. برای همین هم بود که به آنها نمره خوب می داد.
روانش (روانشان) شاد.
22 آذر 1387 12 2008 دسامبر بروکسل
برگرفته از سایت شوخی و جدی / ابوالفضل اردوخانی