عامدانه، قاتلانه، عاشقانه
لیلی گلستان
همه ما کمابیش روزنامه میخوانیم و کمابیشتر صفحه حوادثاش را نگاه میکنیم. من هر روز روزنامه میخوانم و اولین صفحهای که نگاه میکنم، صفحه حوادث است.
خواندن ماجراهای این صفحه برایم عجیب، جذاب و تاثیرگذار است. میتواند تمام روزم را خراب کند؛ میتواند دنیا را روی سرم آوار کند (به خدا مازوخیست هم نیستم). تمام روز به فکر فرو میروم که چطور میشود آدم کشت آن هم به این راحتی. چطور میشود به دلیل یک اهانت، یک خیانت یا یک خواست برای زندگی بهتر یا دفاع از خود، آدم کشت. چطور میشود بچهها را آزار و اذیت کرد و بعد شب با دختر کوچکت در اطاق بنشینی، تلویزیون تماشا کنی و شام بخوری. زنها بیشتر میکشند و دلایل آدمکشتنشان بسیار متفاوت از مردان است. شهلا جاهد که از عشق دیوانه شده بود رقیبش را کشت و کبری که مادرشوهرش را کشت (که از همه بیشتر برایش دل سوزاندم و تمام روند این سالهایش را دنبال کردم) از تحقیر و توهین جانش به لب رسیده بود و بعد فاطمه- نمیدانم اسمش را درست میگویم - در کیش دوست شوهرش را که قصد تجاوز به او را داشت، کشت، برای دفاع از خود چارهای جز این نداشت.
حالا میبینم دغدغه من، دغدغه ساناز بیان، کارگردان این نمایشنامه هم هست. نمایشنامه «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» در تالار شمس. همهچیز به درستی دست به دست هم داده بودند تا حسابی این نمایشنامه روی ما تاثیر بگذارد که تاثیر گذاشت؛ صحنهآرایی ساده و بسیار فکرشده، با آینههای روبهرو و شیشههای بزرگ که هم خودت را میدیدی و هم بازیگران را و بعد نمیدانستی خودت کدامی و بازیگر کدام است. انگار تو هم آن وسط بودی. انگار تو هم داشتی بازی میکردی، رخشان بنیاعتماد که در کنارم نشسته بود پرسید آن روبهرو تماشاچیها نشستهاند؟ و من با اطمینان گفتم بله تمام آن ردیف روبهرو نشستهاند که
اینچنین نبود. خود ما بودیم که خودمان را میدیدیم و خود ما بودیم که آن روبهرو نشسته بودیم؛ روبهروی خودمان. سه زن قاتل: زن اول، قاتل زنجیرهای در کرج. زنهای پیر را میکشت و طلاهایشان را میبرد. زن دیگر، شهلا جاهد که همگی او را خوب میشناسیم و زن آخر، زنی که دوست شوهرش قصد تجاوز به او را داشت و از قصه این زنها، نمایشنامهای موفق نگارش شده بود. دیالوگها، گفتار روی بازیها، ربطدادن بازیها با ما توسط آینهها و ربطدادن حسهای زنانه به همدیگر. نویسنده هیچ قضاوتی نکرده بود فقط تعریف قضیه بود و پرسش از این زنها و همین شیوه تاثیر را بر ما بیشتر میکرد.
من هر بار که بازی بهاره رهنما را میبینم، با خود میگویم اینهمه رهایی و راحتی از کجا میآید. مگر میشود به این خوبی با نقش یکی شد، یعنی آنقدر یکی شوی که خودت همان شوی. همان فاطمه یا شهلا یا ژیلا یا... و همیشه این پرسش مضحک برایم پیش میآید که بعد چطور دوباره بهاره میشوی؟ چقدر طول میکشد که دوباره بهاره شوی؟ دستمریزاد به کسی که نقش شهلا را بازی کرد، با آن میمیک صورت و آن نگاهها. از همه مهمتر خود کارگردان جوان بود. خانم جوان 30سالهای که چه پیشینه فعالی در زمینه تئاتر دارد و چه آینده درخشانی در پیشرو. آن شب از لذت کمال این نمایشنامه بسیار به هیجان آمده بودم که مگر کار هنر همین نیست؟ همین که تاثیر بگذارد و حسهایت را به هم بریزد و به هیجان بیایی؟ دست مریزاد.