به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۷

سایه‌روشن‌هایی از زندگی کارل مارکس به بهانه دویستمین سالگرد تولد او

مارکس و «معمای پول»
 برگرفته از ویژه‌نامه اشپیگل 

    فیلسوفی که پرولتاریا را به ملجاء و نقطه امید بشریت فراکشید، خود یک اشراف‌زاده و اشراف‌منش بود. تمام عمرش با «پول» درگیر بود؛ چه برای گذران زندگی اشرافی خود و چه برای فهم ماهیت آن. در تبعیدگاه لندن مشتری دائم بنگاه‌های گروگذاری بود. دوستش انگلس اما مانع از غلتیدنش به فقری فلاکت‌بار در پایان عمر شد.
یک بار هنگامی که کارل مارکس در موجی از بدهی‌ها فروغلتیده بود، به افسردگی عمیقی فروافتاد. پشیمان و سرخورده به این نتیجه رسید که نقد او به سرمایه‌داری و به همان اندازه مبارزه‌اش در راه کمونیسم سودی در پی نداشته است. نه به شهرت رسید و نه کتاب‌هایش، بدتر از آنکه تصور می‌کرد، به فروش رفتند.
فیلسوف رانده شده از زادگاهش آلمان، ۴۵ سال داشت و شاکی از زندگی در تبعید لندن: «ای کاش تجارتی را شروع می‌کردم! دوست گرامی، تمام تئوری‌ها خاکستری است و تنها تجارت است که سبز است. من متأسفانه خیلی دیر به این شناخت رسیدم.»
اینکه شناخت زودتر او به این امر، واقعا می‌توانست از این اندیشه‌ورز انقلابی یک تاجر موفق بسازد، جای تردید است. سنت خانواده مارکس با تجارت و تاجران بیگانه بود. پدرش وکیل و حقوقدان بود، هر چند که نیاکان او ­ و نیز نیاکان مادری‌اش ­ نسل در نسل روحانی یهودی بودند: فقیهان یهودی، مردان کلام و استادان استدلال و جدل، نه مردان اعداد و ارقام.
فیلسوفی که منتقد سرسخت نظام سرمایه‌داری بود و پرولتاریا را به به ملجاء و نقطه امید بشریت فراکشید، خود از خانواده‌ای مرفه و بورژوایی برخاسته بود. زمانی که در شهر بن و سپس برلین، در رشته حقوق و بعد فلسفه تحصیل کرد، چنان با ولخرجی زندگی می‌کرد که پدرش به او نوشت: «انگار ما آدمک‌های طلایی هستیم که جناب پسر در عرض یک سال نزدیک به ۷۰۰ تالر [واحد پولی آن زمان آلمان]، برخلاف تمام قول و قرارها، و برخلاف تمام رسوم هزینه می‌کند، در حالی که ثروتمندترین آدم‌ها حتا ۵۰۰ تالر هم خرج نمی‌کنند.»
آنچه پدر مارکس نوشته بود حقیقت داشت. در آن زمان حتی یک عضو شورای شهر برلین هم به اندازه مارکس جوان هزینه نمی‌کرد. این دانشجوی مجرد یک بخش قابل توجه این کمک هزینه کلان را در میکده‌ها تلف می‌کرد و گاه اتفاق می‌افتاد که به اتهام “بدمستی و برهم زدن آرامش شبانه”، شبی را در اتاق ویژه تنبیهی خوابگاه دانشگاه در حبس می‌گذراند.
البته مارکس آن اندازه به افراط نرفت که پس از اخذ دکترای فلسفه، یک شغل آبرومندانه را رد کند. ولی دوستی که می‌خواست در دانشگاه بن موقعیت شغلی خوبی برای او دست و پا کند، خود حق تدریس‌اش را از دست داد. از روی ناچاری، مارکس به کار ژورنالیسم روی آورد.
نامزدش، جنی فون وستفالن، به او هشدار داده بود که «مباداد خودش را غرق سیاست کند»، زیرا هیچ چیز به اندازه سیاست سر انسان به باد نمی‌دهد. اما کارل به حلقه‌ای از روشنفکران مترقی و جوان در شهر کلن پیوست و «عضو ارشد هیأت تحریریه» روزنامه «راینیشه سایتونگ» شد.
پادشاه پروس که این روزنامه را به استهزا «فاحشه راین» می‌نامید، به زودی آن را تعطیل کرد و در پی آن مارکس آلمان را ترک گفت: «اینجا انسان خودش را فریب می‌دهد.» او به پاریس رفت، جایی که ۸۵هزار مهاجر آلمانی زندگی می‌کردند، جایی که با شاعر آلمانی، هاینریش هاینه‌، پیوند دوستی ریخت.
جوان ماجراجویانه و آرمان‌گرا، پس از هفت سال نامزدی بالاخره با جنی ازدواج کرد که از خانواده‌ای محافظه‌کار می‌آمد. آنها در سفر ماه عسل، جعبه‌ای پر از پول به همراه داشتند که در اتاق هتل در آن همیشه باز بود و دوستان می‌توانستند در صورت نیاز از آن پول بردارند، جعبه‌ای که به زودی خالی شد؛ نخستین آزمون عملی ایده کمونیسم.
به این ایده‌ی هنوز ناپخته، مرد جوان دیگری پیوست که مارکس در پاریس با او بیشتر آشنا شد، ولی بعدها به نزدیک‌ترین و وفادارترین دوست او بدل گشت: فریدریش انگلس. این جوان، فرزند یک کارخانه‌دار از شهر بارمن انگلستان بود که دوره کارآموزی را در کارخانه نساجی پدرش گذرانده بود و رابطه‌ای عینی و عمل‌گرایانه با پول داشت.
بعدها آگوست بِبِل و ادوارد برنشتاین، دو تن از رهبران سوسیال دمکراسی آلمان، نوشتند: «سهم بزرگی از کارهای خلاق و کشف‌های فردی مانند کارل مارکس... بدون یاری بی‌دریغ فکری و مالی فریدریش انگلس، دشوار می‌توانستند تحقق یابند.»
کوتاه پس از آشنایی مارکس و انگلس در پاریس، این دو نخستین کتاب مشترک خود را نگاشتند: «خانواده مقدس». حق تألیف هزار فرانکی به مارکس رسید.
هنگامی که مارکس در پی اخراج از فرانسه مجبور شد به بروکسل نقل مکان کند، انگلس برایش دست به جمع‌آوری کمک مالی زد و نوشت: «دست‌کم این شادی را باید از این سگ‌ها گرفت که بتوانند با عمل رسوای‌شان تو را به تنگنایی شکننده بکشانند.»
اوایل ۱۸۴۸، هنگامی که شبح انقلاب اروپا را درمی‌نوردید، مارکس به آلمان بازگشت و در کلن روزنامه “نویه راینیشه سایتونگ” را بنیان گذارد. یک سال بعد اما او ناگزیر بود دوباره و این بار برای همیشه آلمان را ترک کند.
از پاریس به یکی از دوستانش نوشت: «فقط به تو بگویم که اگر از جایی به من کمک نشود، نابود خواهم شد.» دوست و رفیق متمول‌اش، فردیناند لاسال، پس از دریافت التماس‌نامه‌ای از مارکس، به او وعده کمک داد.
پس از آنکه از مارکس خواستند پاریس را ترک کند، او در تابستان ۱۸۴۹ به لندن رفت. در پایتخت بریتانیا بود که به همراه خانواده‌اش به فقری تلخ فروغلتید. وقتی نتوانست کرایه خود در یک اقامتگاه شبانه‌روزی را بپردازد، صاحبخانه حکم ضبط وسائل خانه‌اش، از جمله اسباب‌بازی بچه‌ها را گرفت. پلیس اما مواظب بود که مبادا این فراریان از کشورشان آن قسم از وسایل خانه را بفروشند که به آنها تعلق ندارد. جنی مارکس نوشت: «در کمتر از پنج دقیقه بیش از دویست تا سیصد نفر حریصانه جلوی در خانه بودند.»
سه سال پس از مهاجرت به انگلستان، وضعیت بسیار ناامیدکننده می‌نمود. مارکس در نامه‌ای به انگلس نوشت: «یک هفته است که به نقطه‌ی دلپذیری رسیده‌ام! به دلیل نبود کت‌وشلوارهایی که در بنگاهی گرو گذاشته‌ام، دیگر از خانه بیرون نمی‌روم.»
کمی بعد، هنگامی که دخترش فرانسیسکا جان سپرد، پول تابوت او را نداشت. برای کارل و جنی مارکس، دردناک‌تر از تمام این فقر مالی مداوم، آن بود که از هفت فرزند آنها، تنها سه دختر به ده سالگی رسیدند.
یک خبرچین پادشاه پروس در گزارش خود در باره‌ی وضعیت این خانواده هفت نفره ساکن منطقه سوهو در لندن نوشت: «یک اتاقک خنزر پنزری از دیدن این مجموعه عجیب و غریب شرم‌اش می‌آید.»
مارکس مهاجر به شکوه می‌نویسد: «هشت تا ده روزی می‌شود که به خانواده‌ام تنها نان و سیب‌زمینی خورانده‌ام... و تردید دارم که امروز بتوانم همین را هم تهیه کنم.» جنی بیمار است، جلوی طلبکاران را نمی‌توان گرفت، کاسبکاران پاسخ به نامه‌های او نمی‌دهند و مارکس می‌پرسد: «چگونه می‌توانم از پس این همه کثافت شیطانی برآیم؟»
او مشتری دائم بنگاه‌های گروگذاری لندن است. هنگامی که قطعه ارزشمندی از جنس نقره متعلق به همسرش را می‌خواهد گرو بگذارد، گروبردار پلیس را صدا می‌زند. مارکس مجبور بود یک آخر هفته را در بازداشتگاه پلیس به سر برد تا ثابت کند خود او مالک حقیقی این شیئ نقره است.
دوست وفادارش فریدریش انگلس که نمایندگی شرکت خانوادگی خود «ارمن و انگلس» در منچستر را برعهده دارد، هر بار به یاری او می‌شتابد. او مارکس را تحسین می‌کند و برای درک تیزبینانه او ارج بسیار قائل است. او می‌خواهد که دوستش کار نقد سرمایه‌داری را به پیش ببرد. «عمو انگلس»، چنان‌که دختران مارکس او را می‌نامند، در برخی سال‌ها بیش از اندازه‌ای که برای خود هزینه می‌کرد، پول در اختیار خانواده مارکس قرار می‌داد.
به‌رغم تمام این ادبار، مارکس اما نه از فقر پرولتاریایی، بلکه از فقر بورژوایی در رنج بود! برای مثال خدمتکار خانه، لنچن دیموث، که مارکس او را آبستن کرده بود، جزو بایدهای خانه بود. بعدها دختران مارکس حتما باید به مدرسه خصوصی بروند، کلاس پیانو برایشان دایر باشد  و...
زوج مارکس در بیرون همواره می‌کوشد چهره و وقار بورژوایی خود را حفظ کند. اما هیچ‌یک از این دو نمی‌تواند با پول و دخل و خرج زندگی رفتاری متعادل داشته باشد. اجاره‌ای که آنها برای یک آپارتمان کوچک در محله اعیان‌نشین چلسی می‌پردازند، بیشتر از اجاره کل یک دستگاه خانه در محله‌ی کارگری است. و اگر به طور اتفاقی پولی دست‌شان می‌رسد، به دیگر مهاجران کمک می‌کنند.
به عنوان گزارشگر «نیویورک دیلی تریبیون» که با تیراژ ۲۰۰ هزار نسخه بزرگترین روزنامه جهان است، مارکس می‌تواند چند پوندی درآمد کسب کند. اما خیلی زود سر به شکوه می‌گذارد که «سیاه کردن مداوم روزنامه حوصله‌ام را سر برده؛ وقت زیادی از من می‌گیرد، پریشانم می‌کند و پوچ است».
مارکس وظیفه تاریخی خود را در کسب هر چه بیشتر پول نمی‌بیند؛ او می‌خواهد در عوض ماهیت پول را ریشه‌یابی کند و برای آنچه که «معمای پول» می‌نامد، بالاخره راه حلی بیابد. با یکدندگی تمام می‌نویسد: «باید به آب و آتش بزنم تا هدفم را دنبال کنم و به جامعه بورژوایی اجازه ندهم من را به ماشین پول‌سازی بدل کند.»
اما خطر چندان جدی نیست. هنگامی که بدهی‌ها بار دیگر سنگینی می‌کنند و دوست وفادارش انگلس، در شرایطی نیست به یاری بشتابد، مارکس برای یک شرکت راه‌آهن به عنوان یک منشی درخواست کار می‌دهد. تقاضای او رد می‌شود زیرا دستخط او  تقریبا قابل خواندن نیست.
اگر در آغاز برای مارکس دشوار بود برای تقاضای پول نامه‌های التماس‌آمیز بنویسد، در سال‌ها بعد دیگر این شرم و حیا را کنار گذاشت. چنان بی‌مهابا و صریح از دیگران درخواست پول می‌کرد که گویی تمام دنیا به او بدهکار است. با این‌حال این امید را هرگز از دست نداد که روزی پول خوبی از قبل فروش کتاب‌هایش عایدش شود.
او درباره نامه‌ای مادرش به انگلس می‌نویسد: «از مادرم دیروز پاسخی دریافت کردم؛ همه‌اش تعارفات «محبت‌آمیز»، اما پولی در کار نبود.»
با درخواست‌های پی در پی برای پول، می‌رفت که دوستی‌‌اش با انگلس را نیز به مخاطره اندازد. درست هنگامی که انگلس شریک دیرین زندگی‌اش، مری بارنز را از دست می‌دهد، مارکس لحنی بی‌ملاحظه و گستاخ پیشه می‌کند تا از بی‌پولی بنالد.
بالاخره از دو محل به مارکس ارث می‌رسد و او کمی آرام می‌گیرد. مادرش پس از مرگ در اواخر ۱۸۶۳ حدود هفت هزار تالر برایش ارث می‌گذارد. چند ماه بعد، بی‌آنکه انتظارش را داشته باشد، از رفیق و همرزم کمونیست‌اش، ویلهلم وولف، ۸۰۰ پوند ارث به او می‌رسد؛ و بدین گونه برای بیش از یک سال انگلس راحت می‌شود و از نوشتن نامه‌های التماس‌آمیز دست می‌کشد.
با رسیدن این پول‌ها خانواده مارکس بلافاصله به محلی در لندن نقل مکان می‌کند که همسرش جنی، این خانه جدید واقع در محله‌ی همپستید را یک “کاخ واقعی” توصیف می‌کند. اینجا دیگر مارکس دارای یک اتاق کار با چشم‌اندازی به سوی پارک است. تنها چند ماه پس از این نقل مکان، با اینکه در معاملات سوداگرانه بورس ۴۰۰ پوند سود برده است، بار دیگر به انگلس رجوع می‌کند: «باور کن، ترجیح می‌دادم انگشت دستم را ببرم تا این نامه را برای تو بنویسم. اما واقعا خردکننده است که آدمی نیمی از زندگی‌اش را وابسته بوده باشد.»
انگلس با پست ۵۰ پوند می‌فرستد. اما از آنجا که می‌خواهد مارکس بدون دغدغه پژوهش‌های اقتصادی‌اش را ادامه دهد، وعده یک مستمری سالیانه‌ی ۲۰۰ پوندی به او می‌دهد.
به واقع هم مارکس در آوریل ۱۸۶۷ نگارش نخستین جلد از مهم‌ترین اثرش «سرمایه» را به اتمام می‌رساند. از آنجا که می‌خواهد آخرین صفحات نسخه‌ی دست‌نویس را شخصا به ناشر تحویل دهد، به انگلس گوشزد می‌کند که او به کت‌وشلوار نفیس و ساعت‌اش نیاز دارد که «در بنگاه گروگذاری بیتوته کرده‌اند».
«سرمایه – نقد اقتصاد سیاسی»، جلد اول، بالاخره در سپتامبر ۱۸۶۷ انتشار یافت. «کالا و پول» عنوان بخش اول این کتاب قرن است، کتابی که دیالکتیک فلسفی در آن موج می‌زند. مارکس در این بخش کالا را توصیف می‌کند، فرایند مبادله را شرح می‌دهد و در فصل سوم به «پول یا گردش کالا» می‌پردازد. در پایان «تبدیل پول به سرمایه» را توضیح می‌دهد. مارکس می‌خواست، چنان که خود بیان می‌کرد، منشاء «پیدایش این شکل از پول» را ثابت کند و روند بیان ارزش را پی گیرد: «از ساده‌ترین و نامحسوس‌ترین شکل آن تا شکل پرتلالوی پول»؛ تا بدین گونه «هم‌زمان معمای پول» را حل کند.
برخلاف نظر پژوهش‌گران اقتصاد ملی پیش از او، مانند دیوید ریکاردو، مارکس قصد داشت نه تنها پول را از نظر کمّی بررسد، بلکه به لحاظ کیفی «شکل پول» را ریشه‌یابی کند. چگونه پول می‌تواند نخست به صورت یک قطعه فلز یا کاغذ، هم‌زمان به عنوان ابزار مبادله عمل کند، ارزش‌هایی را در خود محفوظ دارد، به پول اعتباری تبدیل شود و در کل، بنیان نظام مدرن مالی را تشکیل دهد؟
مارکس به پول یک «ماهیت جمعی واقعی» داد و از آن رمزگشایی کرد؛ و نشان داد که بحران‌های مناسبات تولید، اوج خود را در بحران پول، به عبارت دیگر، در بحران‌های مالی می‌نمایانند.
مارکس اقتصاددان، حل معمای پول را در تحلیل شکل ارزش می‌دید: به محض اینکه یک تولید حاصل از کار به شکل کالا عرضه می‌شود، خود را از ویژگی‌های جنس آن شیئ رها می‌کند و «خصلت فتیشی» به خود می‌گیرد. آنچه در اولین نگاه ما به ساعت‌های لوکس و یا لباس‌های جین با طراحی نو به ذهن متبادر می‌کند، به طور اصولی همان چیزی است که در مورد نان و سبزیجات در بازار نیز صدق می‌کند. مارکس، پول به منزله‌ی «خدای کالاها» را رسانه‌ای توصیف می‌کند که هر یک از تولیدکنندگان کالا تنها از طریق آن می‌توانند وارد مناسبات اجتماعی شوند. این «اجتماعی شدن»، چنان که نقد مارکس تأکید دارد، در سرمایه‌داری با نشانه‌هایی وارونه رخ می‌دهد.
هنگامی که این اثر دورانساز پایان یافت، مارکس به انگلس نوشت: «اینکه چنین چیزی میسر شد را فقط مدیون تو هستم!» او این دِین را نیز به دوستش داشت که پس از چندین دهه تنگدستی پولی، توانست یک شب را فارغ از نگرانی‌های مالی به سر ببرد. انگلس برای او یک مستمری ۳۵۰ پوندی در نظر گرفت. حالا کارل مارکسی که از راه کمک دیگران زندگی می‌کرد، می‌توانست به آبگرم‌های طبیعی انگلستان برود و یا به استراحتگاه آبگرم کارلس‌باد در چک سفر کند؛ و این در حالی بود که خبرچین‌های پلیس به‌طور نامحسوس او را زیر نظر داشتند.
مارکس دیگر شخصیتی نبود که ناشناخته بماند؛ او اما این فرصت را نیافت که شاهد پیشتازی ظفرمندانه‌ی اندیشه‌هایش، نخست نزد سوسیال دمکرات‌ها و سپس کمونیست‌ها، باشد. اگر او حق تألیف کتاب‌هایش را که پس از مرگ به فروش رفتند، در زمان حیات دریافت می‌کرد، می‌توانست از جدال برای بقایی که سالیان دراز گریبانش را گرفته بود، خلاصی یابد.
«مانیفست کمونیست» که به طور مشترک با انگلس تدوین شد، متنی است که پس از انجیل بیشترین انتشار را در تاریخ بشر داشته است. شمارگان آثار مارکس را به دشواری بتوان تخمین زد، اما گمان می‌رود در مقیاس میلیونی سه رقمی باشد. هیچ فیلسوفی نتوانست به اندازه مارکس در سده بیستم تأثیرگذار باشد.
هنگامی که در ماه مارس ۱۸۸۳ در لندن چشم از جهان فروبست، نه چیزی به ارث گذاشت، نه تابعیت کشوری را داشت و نه وصیت‌نامه‌ای از خود برجای گذاشت. ارزشمندترین چیزی که در تملک او بود، کاغذها، دست‌نوشته‌ها و کتاب‌هایش بود که دخترانش و دوست‌اش انگلس از نظر گذراندند، پیش از آنکه این میراث را به سوسیال دمکرات‌های آلمان و کمونیست‌های مسکو واگذارند.
متناقض بودن مارکس فقط در ارتباط با پول نبود. همسر یکی از تحسین‌کنندگانش روزی از او پرسید، در کمونیسم چه کسی قرار است کارهای نازل و نامطبوع را انجام دهد، و تصور نمی‌کند فردی با «گرایشات و عادت‌های اشرافی» همانند مارکس بتواند پس این کارها برآید. پدر کمونیسم در پاسخ می‌گوید: «من هم نمی‌توانم». و سپس می‌افزاید: «آن دوران‌ها خواهند آمد، اما ما باید رفته باشیم.»

برگرفته از ایران امروز