مامانتو اذیت نکنی!
مریم صیامی نمین
صبح آن روز که از خواب پاشدم همه سرحال بودن و نشسته بودن تو آشپزخونه. دور میز داشتن صبحونه میخوردن، مامان تا چشمش به من افتاد گفت: «دست و صورتتو شستی؟» با تکون دادن سر گفتم آره، بابا کلی قربون صدقم رفت که: «پسرم قربونش برم دیگه مرد شده واسه خودش، لازم نیس این چیزارو ازش بپرسی.» دایی در حالی که دهنش پر بود گفت: «به داییش رفته، یه پارچه آقا».
مامان برام چایی ریخت و بابا تو بشقابم کره و مربا گذاشت. دایی یه تیکه نون از تو سبد گذاشت جلوم و باز با دهن پر گفت: «بخور دایی جون، بخور که زودتر راه بیفتیم.»
مامان آخرین وسایلو میذاشت تو چمدون و ساک دستیشو با خوراکیا پر میکرد، هر از گاهی هم بر میگشت و یه چیزی به بابا میگفت: «گرسنه نمونیا، برات غذا درست کردم، گذاشتم تو یخچال، فقط باید گرمش کنی، یادت نره گازو ببندی، لباساتم همه شسته و اطو کشیدهست، سماور روشن نمونه بسوزه...»
دایی اومده بود مارو ببره مشهد خونه آقابزرگ، واسه عروسی خاله فریده. بابا رئیس اداره بود و اون وقت از سال کارش خیلی زیاد بود، مرخصی نداشت، قرار شده بود ما با ماشین زودتر بریم تا مامان بتونه برای خرید و بقیه کارا به مادرجون و خاله کمک کنه. بابا هم هفته دیگه با هواپیما بیاد و بعد از عروسی یه سر هم بریم شمال، خونه عمو حبیب.
بابا از زیر قرآن ردمون کرد و وقتی نشستیم تو ماشین، از تو شیشهي ماشین سرشو آورد تو و در گوشم گفت: «مامانتو اذیت نکنی ها!...» ماشین که راه افتاد، یه کاسه آب ریخت پشت سرمون و با دستش برام بوس فرستاد. همونجا دلم براش تنگ شد، از این که این همه به مامان اصرار کرده بودم تا زودتر بریم و بابا بعدا بیاد پشیمون شده بودم، دوس داشتم بگم مامان برگردیم، با بابا بریم...
دایی یه نوار گذاشت تو ضبط و خودشم شروع کرد به خوندن... مامان هم عینکش را زد به چشمش و تکیه داد به صندلیش. من از شیشه پنجره بیرونو نگا میکردم و نمیدونستم باید ناراحت باشم که از بابا دور میشم یا خوشحال باشم که آقابزرگ و خانم جون و خاله فریده رو میبینم؟ یاد تابستون پارسال افتادم که آقابزرگ میداد جعفر آقا آب حوضو عوض کنه تا من بتونم توش آب تنی کنم، یاد کلوچه هایی که خانم جون میپخت و بوی خوبش بلند میشد، یاد فرفره رنگیهایی که خاله فریده برام درست میکرد و با یه سنجاق می چسبوندشون سر یه چوب و من میدویدم و فرفره ها میچرخیدن...
با صدای داد و فریاد دایی از خواب پریدم: «تو چکار داری، یه چایی بریز» مامان میگفت: «خوب نگه دار یه گوشه چایی بخور، موقع رانندگی که نمیشه چایی خورد، اونم تو جادهی به این شلوغی.»
تو کاریت نباشه اگه من رانندهم بلدم هم چایی بخورم، هم برونم مامان میگفت: «به خاطر یه چایی خوردن تو، شاید جون خیلیها به خطر بیفته» دایی عصبانی شد و گفت: «تو اصلا از بچگی عادت داشتی به من بگی که از من عاقلتری، یادته رفته بودیم حرم، بابا مارو گذاشت بره نماز بخونه....»
اونجا که تقصیر تو بود که سرتو انداختی پائین و رفتی دنبال اون خانمی که آجیل مشکل گشا پخش میکرد...
نخیر اگه تو هم با من میومدی بابا با من دعوا نمیکرد
یادت رفته چند ساعت دنبالت گشتن تا پیدات کنن؟ اگه منم با تو میومدم که دوتایی گم میشدیم
نخیر تو همیشه خودتو برا بابا لوس میکردی که بابا تورو بیشتر دوس داشته باشه...
من یواش یواش داشتم میترسیدم، از پشت، آستین مامانو کشیدم و صداش کردم، مامان تا چشمش به من افتاد متوجه ترس من شد و با خنده به دایی گفت: «اصلا ولش کن همین پمپ بنزین نگه دار، هم ما چایی بخوریم، هم نیما بره دستشویی...»
وقتی دوباره راه افتادیم، دایی حالش بهتر شده بود و گهگاهی با خواننده نوار همراهی میکرد، گاهی بشکن میزد، گاهی هم با من شوخی میکرد. ازم پرسید: «بابات در گوشت چی گفت؟»
گفت مامانتو اذیت نکنی.
اونوقت تو چی گفتی؟
گفتم چشم.
آفرین به تو گل پسر، هیچوقت نباید مامانتو اذیت کنی، خوب دایی؟
چشم.
مامان خندید و منو بوسید. من به درختایی که مثل لوکوموتیوای یک قطار پشت سرهم با سرعت رد میشدن نگاه میکردم و هر بار که میخواستم بشمارمشون، وسط راه جا میموندم بسکه تند میدویدن.
دیدن قطار واقعی با لوکوموتیوای راستکی با صدای سوت و دودی که ازش در میومد هیجان زدم کرده بود، درختارو ول کردم و محو تماشای قطار شدم. به آدمایی که توی قطار نشسته بودن و از اون فاصله به سختی دیده میشدن، نگاه میکردم و سعی میکردم برای هر کدومشون یه اسم، یه شغل یا یک قیافه توی ذهنم بسازم. از این بازی لذت میبردم.
مامان هم که معلم بود، از هر فرصتی استفاده میکرد تا یه چیزی به من یاد بده، همین طور که به کوهی، پلی، رودی،... نزدیک میشدیم، اسمشو بهم میگفت. وقتی هم که برای نهار ایستاده بودیم اسم درختارو بهم میگفت، یا یه برگ میکند و هرچی میدونست در موردش بهم می گفت.
هوا داشت کمکم تاریک میشد، مامان به دایی گفت: «اگه خسته شدی، جامونو عوض کنیم؟ دایی گفت نه بابا من نمیتونم بغل دست یه زن بشینم...»
مامان چیزی نگفت ولی از قیافش معلوم بود که از حرف دایی خوشش نیومده.
من داشتم ماشینایی که دایی ازشون سبقت میگرفت رو میشمردم که یهو دیدم از روبرو یه کامیون داره میاد، مامان داد زد: «فرهاد مواظب باش...» بوق کامیون و صدای مامان و تکونای ماشین که برای کنترل سرعت ماشین بود برای یه لحظه حسابی ترسونده بودم. مامان گفت: «حواست کجاست؟ داشتی به کشتن میدادیمون.» دایی گفت: «تقصیر این زنه شد، من نمیدونم کی به اینا گواهینامه میده؟ رانندگی بلد نیستن که!»
مامان نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت، اما دایی دست بردار نبود میخواست هرجور شده از ماشین جلویی که رانندهش یه خانم بود سبقت بگیره، جاده هم شلوغ شده بود و از روبرو پشت سرهم ماشین میومد. دایی بیخیال نمیشد و قصد کرده بود که هرجور شده سبقت بگیره، مامان گفت: «فرهاد بذار بره، جلوتر که جاده یهطرفه شد سبقت میگیری.»
همینم مونده که پشت سر یه زن بمونم.
دایی دوباره سعی کرد سبقت بگیره، این بار یه پژو داشت از روبرو میومد، هرچی چراغ میداد که دایی سبقت نگیره، دایی توجهی نمی کرد، تو یک لحظه، من چشامو بستم و فکر کردم الآنه که تصادف کنیم، گوشامو گرفتم و سرمو بردم پائین، صدای بوق ماشینا و فریاد مامان که: «دیونه شدی فرهاد؟ چکار میکنی؟» بلندتر از اونی بود که نشنوم. دایی سبقت گرفته بود و اونجوری که مامان میگفت اگه پژو نکشیده بود توی خاکی شاخ به شاخ شده بودیم.
دایی می خندید که: «روشو کم کردم»، مامان داشت از ترس میلرزید.
نمیگی به خاطر غرور بیخود تو جون چند نفر به خطر میافته؟! تو اصلا مسئولیت سرت میشه؟!
حرف بالا گرفت، دایی دیگه آروم نمیشد، حرفای زشتی میزد و فحش میداد، به راننده ماشین جلویی، به راننده پژو، به مامان، به همه خانما، به خودش که زحمت کشیده بود اومده بود مارو ببره... همینطور داد میزد و رانندگی میکرد، جلوی یک رستوران هم ماشینو کشید کنار و با عصبانیت پیاده شد و ساکش برداشت و بدون خداحافظی رفت سوار یه اتوبوسی که داشت حرکت می کرد، شد...
اتوبوس راه افتاد و مامان هاج و واج مونده بود. من از ترس داشتم گریه میکردم، مامان منو بغل کرد و گفت: «نترس عزیزم، چیزی نیست». ماشینو خاموش کرد و رفتیم پائین و یه آبی به سرو صورتمون زدیم و دوباره سوار شدیم، مامان برام میوه پوست کرد و خودش نشست پشت فرمون، دور زد و برگشتیم به طرف خونه...
از مامان پرسیدم: «یعنی دیگه نمیریم مشهد؟ عروسی خاله چی میشه؟» مامان گفت: «چرا عزیزم، بر میگردیم با بابا میایم، هر وقت بابا مرخصی گرفت با هم میایم، این جوری دیگه نه دل بابا برامون تنگ می شه، نه ما دلمون برای بابا». مامان سعی میکرد بخنده تا من ناراحت نباشم. گفتم: «دایی فرهاد کجا رفت؟»
دایی فرهاد حالش برا رانندگی خوب نبود، با اتوبوس رفت مشهد.
مامان شروع کرد به خوندن..... من خوابیده بودم که رسیدیم خونه، نصفه شب بود، مامان ماشینو برد تو پارکینگ، منو بوسید و بیدار کرد و گفت: «پاشو پسرم رسیدیم خونه.»
کیفشو برداشت و دستمو گرفت که بریم بالا، گفتم: «مامان در ماشینو قفل نکردی!»
تورو بذارم بالا، بیام چمدونو ببرم. گفتم زنگ بزن بابا بیاد کمکت کنه، گفت نه الان بابا خوابیده، زنگ بزنم می ترسه نصفه شبی.
رفتیم بالا، مامان با کلید درو باز کرد، چراغ اتاق خواب مامان و بابا روشن بود، با خوشحالی گفتم بابا بیداره، اومدم کفشامو درآرم دیدم یه کفش پاشنه بلند قرمز رو پادریه.
مامان دستمو کشید و نذاشت کفشمو در بیارم. درو بست و از پلهها اومدیم پائین. گریه میکرد و هی دماغشو بالا میکشید. از در حیاط اومدیم بیرون، تند و تند قدم برمی داشت و من مجبور میشدم تقریبا بدوم. تو بازوم احساس کشش و درد میکردم و پاهام هنوز به زمین نرسیده برای قدم بعدی باید از زمین بلند میشدن؛ خوابم میومد اما مامان تند تند میرفت. رسیدیم سر کوچه مامان از تلفن همگانی زنگ زد به بابا، گفت: «ماشین خراب شده ما داریم میایم خونه...»
مدرسه فمینیستی